داستانهای عبرت آموز
داستانهای واقعی ، داستانهایی که واقعا اتفاق افتاده اند
 
 

سه دوست بودند که عیاشی آنها را در کنار هم جمع کرده بود نه، آنها چهار نفر بودند شیطان چهارمین نفرشان بود. آنها با شیرین زبانی به شکار دختران ساده وبیچاره می رفتند با حیله و نیرنگ برایشان دام می گذاشتند تا  کم کم آنه را به مزرعه های دور دست بکشانند و درآنجا به گرگهای درنده ای تبدیل می شدند که به التماس های آن فریب خوردگان بیچاره رحم نمی کردند، چرا که احساس، شرف و جوانمردی در قلب آن انسانهای پست مرده بود و صدای التماس دختران فریب خورده را نمی شنیدند و دلشان برای اشکهای آنها نمی سوخت، بلکه تنها چیزی که برایشان اهمیت داشت دریدن شکار و لذت بردن از آن بود. روزها و شب هایشان اینچنین با خوشگذرانی در مزرعه و خیمه ها و گذراندن اوقات درماشین ودر ساحل دریا سپری می شد چون آنها مثل حیوان حتی پست تر از آنها بودند،
یک روز طبق عادت زشتی که داشتند به مزرعه رفتند، هریک از آنها برای خود شکاری صید کرده بودند. همه چیزدر مزرعه حاضر وآماده بود اولین چیز شراب بود. آنها نشستند ولی یک چیز را با خودشان نیاورده بودند و آن غذا برای شام بود، پس یکی از آنها برای خرید غذا رفت. ماشین را روشن کرد و باسرعت حرکت کرد تا با باد مسابقه بدهد. ساعت شش بعد از ظهر بود، ساعت ها گذشت ولی او برنگشت، چه اتفاقی افتاده است؟ دوستان کم کم نگرانش شدند. یکی از آنها رفت تا شاید اورا پیدا کند، ناگهان در راه شعله های آتش را دید که از دور دست زبانه می کشد، به سرعت به محل حادثه رفت اما چه دید؟ ماشین دوستش را دید که واژگون شده بود و درشعله های آتش می سوخت، بی درنگ رفت وسعی کرد دوستش را از ماشین بیرون بکشد، او وحشت کرده بود، چون نصف بدن دوستش زغال وسیاه شده بود ولی هنوز زنده بود، اورا به سختی از ماشین بیرون آورد و روی زمین گذاشت بعد از مدتی چشمانش را گشود و شروع کرد به هزیان گفتن: آتش... آتش ...، دوستش خواست تا اورا به اتومبیلش ببرد تا هرچه سریعتر به بیمارستان برساند ولی او فریاد دردناکی همراه با گریه سرداد:
( بی فایده است هرگز به بیمارستان نمی رسیم.)
دوستش نیز از دیدن رفیقش که درحال مرگ بود و کاری از دستش بر نمی آمد شروع به گریه کرد. ناگهان رفیقش که سوخته بود با صدایی بلند و فریادی که همه اش از حسرت وپشیمانی است کشید وگفت ( به او چه بگویم؟ به او چه بگویم؟ )
دوستش با تعجب به او نگاه کرد و پرسید او چه کسی است؟او باصدایی که آرام که گویی از راه دور می آید گفت (خدا!)

 

منبع : کتاب هرچه کنی به خود کنی
نویسنده:سید عبدالله رفاعی
مترجم : سمیه اسکندری فر


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:داستان , عبرت ,عبرت آموز , جالب , عجیب , واقعی , کوتاه, :: 5:5 :: توسط : ابو دانيال

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 109
بازدید ماه : 866
بازدید کل : 82357
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما

 
 
 
لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس